پيكر خورشيد
دشت مي بلعيد كم كم پيكر خورشيد را
بر فراز نيزه مي ديدم سر خورشيد را
آسمان گو تا بشويد با گلاب اشك ها
گيسوان خفته در خاكستر خورشيد را
بوريايي نيست در اين دشت تا پنهان كند
پيكر از بوريا عريان تر خورشيد را
چشم هاي خفته در خون شفق را وا كنيد
تا ببينيد كهكشاه پر پر خورشيد را
نيمي از خورشيد در سيلاب خون افتاده بود
كاروان ميبرد نيم ديگر خورشيد را !
كاروان بود و گلوي زخمي زنگوله ها
ساربان دزديه بود انگشتر خورشيد را
آه اشتر ها چه غمگين و پريشان ميروند
بر فراز نيزه مي بينم سر خورشيد را
سعيد بيابانكي
به شيرزن كربلا حضرت زينب (س) :
زن اين چنين
هرگز كسي نديده به عالم زن اين چنين
خون خوردن آنچنان و سخن گفتن اين چنين
در قصر ظالمان به تظلم كه ديده است
شير آفرين زني كه كند شيون اين چنين
هرگونه اش پناه يتيمي دگر شده است
آري بود كرامت آن دامن اين چنين
زندان به عطر نافله ي خود بهشت كرد
زينب چراغ نامه كند روشن اين چنين
پيش حسين، اشك و به قصر يزيد، لعن
با دوست آنچنان و بر دشمن اين چنين
در دشت بيند آن تن دور از تن آنچنان
بر نيزه خواند آن تن دور از تن اين چنين
آه اي سر حسين چو سر در پي توام
خورشيد من به شام مرو بي من اين چنين
از خون حجاب صورت خود كرده يا حسين
جز خواهرت كه بوده به عفت زن اين چنين ؟
محمد سعيد ميرزايي

نماز جهان سرمست از آن اقتدا بود و حيران از نماز كربلا بود خـدايا آفـرين قـد قامـت عشـق نمـاز خامـس آل عبا بود نمي ديدند نمي ديدند سـر هاي جدا را نماز عشق روي نيزه ها را نمي ديدند پيشاپيش آن صف نماز سرخ آن خون خدا بود اذان و نماز در گـوش زمـان اذانـي از مولا ماند عطرش به مشام خسته دنيا ماند قد قامت عشق آن تناور، آن سرو افـتـاد، ولـي نمـاز پـا بـر جـا مـاند ظهر عاشورا پر كـرد مشـام خـسـته صـحرا را عطري كه ربود هوش اين دنيا را آن روز حسين با وضويي از خون مي خواند نمـاز ظـهر عاشورا را هفتاد و دو سجده آن روز در آن نماز پر شوكت عشق هفتادو دو سجده داشت هر ركعت عشق آن ظـهـر نـمـاز ديـگـري يـر پـا بـود انـگار كه بـود آخـرين نوبت عشق

براي حضرت زينب ((س)) قافله سالار غم تـو قـافله سـالار غـمـي اي بانو غم را تو رسول خاتمي، اي بانو در نهضت عشق بي تو نقصاني بود پـيـغـامـبر مــحـرمـي اي بانو رسول يك قـافله با درد و غـم و تـب ميرفت يك سر،سر بي تن آيه بر لب ميرفت با كوه غم و درد رسالت بر دوش با هـيبت يـك رسـول زينب ميرفت ((قنبر يوسفي))
اي آب اي دشـت چه ميشد از تو مي روئيدند اي خاك چه ميشد از تو مي جوشيدند گشتند شهيد تشنه، هفتاد و دو تن اي آب چـه ميشد از تو مي نوشيدند آن روز آن روز جهـان هـواي نالـيدن داشت هر چشم تري هواي باريدن داشت هفتاد و دو تن شهيد گشتند، اما پيكار و نبرد عاشقان ديدن داشت
((سيد هادي معصومي))

سه رباعي عاشورايي از شبنم فرضي زاده زينب دردانه ي مرتضي...زمين...طوفان...تب چشـمـان رباب...كـربلا...عـطشـان لب اصـغر...عـباس...نينوا...مـشك...فـرات زيـنـب زيـنـب زيـنـب زيـنـب زيـنـب لب تشنه آيـيـنـه ي غـيـرت خـدا.. لب تشنه لب تشنه به دشت كربلا.. لب تشنه انگار كـه آب هـم به حـرف آمـده بود : عـبـاس بـگـو چـرا ؟ چـرا لب تشنه ؟ غم سـرتاسـر پهـناي زمـين مـاتـم شد غم خيمه زد و تـمام صحرا غم شد وقتي كه سر از تنت جدا مي كردند ديدند كه پشت آسمان ها خم شد
نظرات شما عزیزان:
|